×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

دست نووشته های مهاتما گاندی

× من میتوانم خوب , بد , وفادار, خائن , فرشته خو یا شیطان صفت باشم . من میتوانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم . من میتوانم سکوت کنم , نادان ویا دانا باشم . چرا که من یک انسانم و اینها صفات انسانی است . و تو هم به یاد داشته باش : من نباید چیزی باشم که تو میخواهی. من را خودم از خودم ساخته ام , تو را دیگری باید برایت بسازد و تو هم به یاد داشته باش : منی که من از خود ساخته ام , آمال من است . تویی که تو از من می سازی آرزوهایت یا کمبودهایت هستند . لیاقت انسان ها کیفیت زندگی را تعیین میکند نه آرزوهایشان . و من متعهد نیستم که چیزی باشم که تو می خواهی . و تو هم می توانی انتخاب کنی که من را می خواهی یا نه . ولی نمی توانی انتخاب کنی که از من چه می خواهی . می توانی دوستم داشته باشی همین گونه که هستم , و من هم . می توانی از من متنفر باشی بی ه
×

آدرس وبلاگ من

yaghey.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/yaghey

عصیان خدا برگرفته از اشعار فروغ فرخزاد

عصیان خدا

 گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم

سکه خورشید را در کوره ظلمت رها سازند

خادمان باغ دنیا را ز روی خشم میگفتم

برگ زرد ماه را از شاخه ها جدا سازند

نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش

پنجهء خشم خروشانم را زیر و رو میریخت

دستهای خته ام بعد از هزاران سال خاموی

کوهها را در دهان باز دریاها فرو میریخت

میگشودم بند از پای هزاران اختر تبدار

میفاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها

میدریدم پرده های دود را تا در خرو باد

دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها

میدمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی

تا ز بستر رودها ، چون مارهای تشنه ، برخیزید

خسته از عمری بروی سینه ای مرطوب لغزیدن

در دل مرداب تار آسمان شب فرو ریزند

بادها را نرم میگفتم که بر شط شب تبدار

زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند

گورها را میگشودم تا هزاران روح سرگردان

بار دیگر،در حصار جسمها،خود را نهان سازند

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم

آب کوثر را درون کوزهء دوزخ بجوشانند

مشعل سوزنده در کف،گلهء پرهیزکاران را

از چراگاه بهشت سبز دامن برون رانند

خسته از زهد خدائی،نیمه ب در بستر ابلیس

در سراشیب خطائی تازه میجستم پناهی را

میگزیدم دربهای تاج زرین خداوندی

لذت تاریک و دردآلود آغوش گناهی را

نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند

بی خبر از کوچ درد آلود انسان ها

باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان

می کشد پاروزنان در کام توفان ها

چهره هائی در نگاهم سخت بیگانه

خانه هائی بر فرازش اشک اخترها

وحشت زندان و برق حلقهءز نجیر

داستان هائی ز لطف ایزد یکتا

سینهء سرد زمین لکه های گور

هر سلامی سایهء تاریک بدرود

دست هائی خالی و در آسمانی دور

زردی خورشید بیمار تب آلودی

جستجوی  بی سرانجام و تلاشی گنگ

جاده ای ظلمانی و پائی به ره خسته

نه نشان آتشی بر قله های طور

نه جوابی از ورای این در بسته

می  نشینم خیره در چشمان تاریکی

می شود یک دم از این قالب جدا باشم؟

همچو فریادی بپیچم در دل دنیا

چند روزی هم من عاصی خدا باشم

گر خدا بودم ، خدایا ، زین خداوندی

کی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود

من به این تخت مرصع شت می کردم

بارگاهم خلوت خاموش دل ها بود

گر خدا بودم ، خدایا ، لحظه ای از خویش

می گسستم ، می گسستم ، دور می رفتم

روی ویران جاده های این جهان پیر

بی ردا و بی عصای نور می رفتم

وحشت از من سایه در دل ها نمی افکند

عاصیان را وعدهء دوزخ نمی دادم

یا ره باغ ارم کوتاه می کردم

یا در این دنیا بهشتی تازه می زادم

گر خدا بودم دگر این شعلهء عصیان

کی مرا ، تنها سراپای مرا می سوخت

ناگه از زندان جسمم سر برون می کرد

پیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت

سینه ها را قدرت فریاد می دادم

خود درون سینه ها فریاد می کردم

هستی من گسترش می یافت در"هستی"

شرمگین هر گه "خدائی " یاد می  کردم

مشت هایم ، این دو مشت سخت بی آرام

کی دگر بیهوده بر دیوارها می خورد

آنچنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت

تا که "هستی" در تن دیوارها می مرد

خانه می کردم میان مردم خاکی

خود به آنها راز خود را باز می خواندم

می نشستم با گروه باده پیمایان

شب میان کوچه ها آواز می خواندم

شمع می در خلوتم تا صبحدم می سوخت

مست از او در کارها تدبیر می کردم

می دریدم جامهء پرهیز را بر تن

خود درون جام می تطهیر می کردم

من رها می کردم این خلق پریشان را

تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند

جرعه ای از بادهء هستی بیاشامند

خویش را با زینت مستی بیارایند

من نوای چنگ بودم در شبستان ها

من شرار عشق بودم ، سینه ها جایم

مسجد و می خانهء این دیر ویرانه

پر خروش از ضربه های روشن پایم

من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ

من سلام مهر بودم بر لبان جام

من شراب بوسه بودم در شب مستی

من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام

می نهادم گاهگاهی در سرای خویش

گوش بر فریاد خلق بینوای خویش

تا ببینم دردهاشان را دوایی هست

یا چه می خواهند آن ها از خدای خویش؟

گر خدا بودم ، رسولم نام پاکم بود

این جلال از جامه های چاک چاکم بود

عشق شمشیر من و مستی کتاب من

باده خاکم بود ،  آری ،  باده خاکم بود

ای دریغا لحظه ای آمد که لب هایم

سخت خاموشند و بر آن هاکلامی نیست

خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور

زانکه دیگر با توام شوق سلامی نیست

 زانکه نازیبد زبون را این خدائی ها

من کجا و زین تن خاکی جدائی ها

من کجا و از جهان ، این قتل گاه شوم

ناگهان پرواز کردن ها ، رهائی ها

  می نشینم خیره در چشمان تاریکی

شب فرو می ریزد از روزن به بالینم

آه ، حتی در پس دیوارهای عرش

هیج جز ظلمت نمی بینم ، نمی بینم

ای  خدا ، ای  خندهء  مرموز مرگ آلود

با تو بیگانه ست ، دردا ، ناله های من

من ترا کافر ، ترا منکر، ترا عاصی

کوری چشم تو ، این شیطان ، خدای من

شنبه 19 تیر 1389 - 2:24:20 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم