Who am I?
A poor and susceptible being
Trembling in a vicious ring
With no clear solutions
To the erupting questions
Which burst like a bubble
In the midst of a trouble.
But what really am I?
A paradoxical guy
Who've come to make his own try
To the philosophy of being
In the oblivious realm of thing
Who doomed to dwell upon
Since pushed to leave Heaven.
من کیستم؟
موجودی ضعیف وآسیب پذیر
که در حلقه مفقوده
به خود می پیچد
بدون
پاسخ روشن به سوالاتی
که مثل آتشفشان فواره می کنند
و
مثل حبابی می ترکند
در میانه یک حادثه
اما واقعا من کیستم؟
انسانی پر از تناقض
که آمده است تا
فلسفه
زیستن را بیاموزد
در اقلیم فراموشی ایکه او محکوم به زیستن در آن شده است
از زمانی که از بهشت رانده شد
نیستی تا که بخندی و غزل بنویسم
شعر ها نیمه تمام اند
و
دلم طوفانی است
داد چشمان تو در کشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بدمست به هم
هریک ابروی تو کافیست پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم
دست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دگر بزد و دوخت دل و دست به هم!
عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت
زلف او باز شد و کار مرا بست به هم...
سلام
من تازه یک وبلاگ درست کردم حتما سر بزن خوشحال میشد که نزر بدید
من چرا آمده ام روی زمین؟
در یکی روز عجیب ، مثل هر روز دگر ، خسته و کوفته از کار ، شدم منزل خویش.
منزلم بی غوغا، همسر و فرزندان ، چند روزی است مسافر هستند توی یک شهر غریب.
فرصتی عالی بود ، بهر یک شکوه ی تاریخی پر ردر از او........... .
من چرا آمده ام روی زمین؟
پس به فریاد بلند حرف خود گفتم من:
با شما هستم من !
خالق هستی این عالم و آن بالاها.......... !
من چرا آمده ام روی زمین؟
شده ام بازیچه؟ که شما حوصله تان سر نرود؟
بتوانید خدایی بکنید؟ و شما ساخته اید این عالم،
با همه وسعت و ابعاد خودش، تا به ما بنمائید،
قدرت و هیبت و نیروی عظیم خودتان؟؟؟
هیبتا، ما همگی ترسیدیم! به خداوندیتان،
تنمان میلرزد...........!
چون شنیدیم ز هر گوشه کنار، که شما دوزخ سختی دارید،........
آتشی سوزنده و عذابی ابدی!
و شنیدیم اگز ما شب و روز، ز گناهان و ز سر پیچی خود توبه کنیم،
چشممان خون بارد و بساییم به خاک درتان پیشانی،
و به ما رحم کنید ، و شفاعت باشد و صد البته کمی هم اقبال،
حور و پردیس و پری هم دارید...........
تازه غلامان هم هست ، چون تنوع طلبی آزاد است!
من خودم می دانم که شما از سر عدل ، بخت و اقبال مرا قرعه زدید،
همه چیز از بخت است! شده ام من آدم ،
اشرف مخلوقات،(راستی حیوانات ، هر چه کردند ندارد کیفر؟)
داشتم خدمتتان می گفتم، قسمتم این بوده،
جنس من مرد شده ! آمدم من دنیا، مرز سال دو هزار.
قرعه ام این کشور و همین شهر و دیار،
پدرم این بوده، که به من گفت: پسر ! مذهبت این باشد !
را و رسم و روشت این باشد !
سر نوشتم این بود . جنگ و تحریم و از دست دست نعم............. !
هر چه شد قرعه ی من این آمد!
راستی باز سوای دارم، بنده را عفو کنید.
توی آن قرعه کشی ناظری حاضر بود؟
من جسارت کردم ، آب هم کز سر من بگذشته، پاسخی نیست
ولی می گویم: من شنیدم که کسی این میگفت:
چشم تنها ز خودش بی خبر است،
چشم را آینه ای می باید ، تا خودش دریابد،
تا بفهمد ه چه رنگی دارد، تا تواند ز خودش لذت کافی ببرد
عجبا. فهمیدم، شده ام آینه ای بهر تماشای شما!
به شما بر نخورد.....؟ از تماشای قد و قامتتان سیر نگشتید هنوز؟
ضلم و جور ستم آینه را میبینید؟
شاید این آینه ، معیوب و کج است، خط خطی گشته و پر گرد و غبار!
یا که شاید سر و ته آینه را می نگرید!
ور نه ساحتتان ، این همه زشتی و نا زیبایی؟
کمی از عشق بگوییم با هم.
عرفا می گویند ، که تو چون عاشق من بوده ای از روز ازل،
خلق نمودی بنده!
عجبا ! عشق ما یک طرفه ست!
به چه کس گویم من؟
می شود دست ز من برداری؟ بی خیالم بشوی؟
زورکی نیست که عاشق شدن ما برهم!
من اگر عشق نخواهم چه کنم؟
بنده را آوردی ، که شوم عاشق تو؟
که برایت بشوم واله و حیران و خراب؟
مرحمت فرموده، همه عشق و می ساغر خو را تو ز ما بیرون کش !
عذر من را بپذیر.
این امانت بده مخلوق دگر!
می روم تا کپه ام بگذارم.
صبح باید بروم بر سر کار ، پی این بدبختی، پی یک لقمه نان!
به گمانم فردا، جلوه عشق تو را می بینم،
در نگاه غضب آلود رئیسم که چرا دیر شده.........!
خوش به حالت که غمی نیست تو را، نه رئیسی داری، نه خدایی عاشق ، نه کسی بالا دست!
تو و یک آینه بی انصاف! کج و کوله ست و پر از گرد و غبار.
وقت آن نیست کمی آینه را پاک کنی؟
خواب سنگین به سراغم آمد. کم کمک خواب مرا پوشانید.
نیمه شب شد و صدایی آمد،
از دل خلوت شب،
از درون خود من.
من خدایت هستم
هر چه را می خواهی، عاشقانه به تو تقدیم کنم.
تو خود خواسته ای تا باشی!
به همان خنده ی شیرین تو سوگند که تو ، هر چه را می بینی،
ذهن خلاق خودت خلق نمود.
هر چه را خواسته ای آمده است. من فقط ناظر بازی تو ام.
منتظر تا که چه را یا که که را خلق کنی!
تو فقط یک لحظه و فقط یک لحظه، ز ته دل ، ز درون،
خواهشی نا محسوس ، نه به فریاد بلند،
بلکه از عمق وجود ، ز برای عدم خود بنما ،
تو همان لحظه دگر نابودی، به همان سادگی آمدنت.
خواهش بودن تو ، علت خلق همه عالم شد.
تو به اعماق وجودت بنگر، ز چه رو آمده ای روی زمین؟
پی حس کردن و این تجربه ها.
حس این لحظه ی تو ، علت بودن توست!
تو فقط لب تر کن، مثل آن روز نخست،
هر چه را می خواهی ، چه وجود و چه عدم ، بهر تو خواهد بود .
در همان لحظه ی آن خواستنت.
و تو را یاد نباشد که چه با من گفتی؟
دلبرم حرف قشنگت این بود.
شهر زائیده شدن این باشد، تا توانم که فلان کار کنم،
و در این خانه ره عشق نهان گشته و من می یابم.
پدرم آن آقا، خلق و خویش و روشش ، میراثش،
همه اش راه مرا می سازد.
بنده می خواهم از این راه از این شهر به منزل برسم.
همه را با وسواس تو خودت آوردی. همه را خلق نمودی همه را.
تو از آن روز که خود خواسته پیدا گشتی، من شدم عاشق تو.
دست من نیست، تو را می خواهم،
به همین شکل و شمایل که خودت ساخته ای ،
شر و بی حوصله و بازیگوش، مثل یک بچه پر جوش و خروش،
نا سزا گفتن تو باز مرا می خواند، که شوم عاشق تر،
هر چه معشوق به عاشق بزند حرف درشت،
رشته عشق شود محکمتر......... !
در بازی ست به من سر نزدی!
نگرانت بودم ، تا که آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندی!
به آواز بلند ، رمز شب را گفتی:
"من چرا آمده ام روی زمین؟"
باز هم یادم باش ! مبر از یاد مرا
همه شب منتظر گرمی آغوش توام.
عشق بی حد و حساب من تو بهر تو باد.............!
خواب من خواب نبود پاسخی بود به بی مهری من،
پاسخ یک عاشق................
به خداوند قسم ، من از آن شب،
دل خوب باخته ام بهر رسیدن
به عزیزم به خدا
من چرا آمده ام روی زمین؟
در یکی روز عجیب ، مثل هر روز دگر ، خسته و کوفته از کار ، شدم منزل خویش.
منزلم بی غوغا، همسر و فرزندان ، چند روزی است مسافر هستند توی یک شهر غریب.
فرصتی عالی بود ، بهر یک شکوه ی تاریخی پر ردر از او........... .
من چرا آمده ام روی زمین؟
پس به فریاد بلند حرف خود گفتم من:
با شما هستم من !
خالق هستی این عالم و آن بالاها.......... !
من چرا آمده ام روی زمین؟
شده ام بازیچه؟ که شما حوصله تان سر نرود؟
بتوانید خدایی بکنید؟ و شما ساخته اید این عالم،
با همه وسعت و ابعاد خودش، تا به ما بنمائید،
قدرت و هیبت و نیروی عظیم خودتان؟؟؟
هیبتا، ما همگی ترسیدیم! به خداوندیتان،
تنمان میلرزد...........!
چون شنیدیم ز هر گوشه کنار، که شما دوزخ سختی دارید،........
آتشی سوزنده و عذابی ابدی!
و شنیدیم اگز ما شب و روز، ز گناهان و ز سر پیچی خود توبه کنیم،
چشممان خون بارد و بساییم به خاک درتان پیشانی،
و به ما رحم کنید ، و شفاعت باشد و صد البته کمی هم اقبال،
حور و پردیس و پری هم دارید...........
تازه غلامان هم هست ، چون تنوع طلبی آزاد است!
من خودم می دانم که شما از سر عدل ، بخت و اقبال مرا قرعه زدید،
همه چیز از بخت است! شده ام من آدم ،
اشرف مخلوقات،(راستی حیوانات ، هر چه کردند ندارد کیفر؟)
داشتم خدمتتان می گفتم، قسمتم این بوده،
جنس من مرد شده ! آمدم من دنیا، مرز سال دو هزار.
قرعه ام این کشور و همین شهر و دیار،
پدرم این بوده، که به من گفت: پسر ! مذهبت این باشد !
را و رسم و روشت این باشد !
سر نوشتم این بود . جنگ و تحریم و از دست دست نعم............. !
هر چه شد قرعه ی من این آمد!
راستی باز سوای دارم، بنده را عفو کنید.
توی آن قرعه کشی ناظری حاضر بود؟
من جسارت کردم ، آب هم کز سر من بگذشته، پاسخی نیست
ولی می گویم: من شنیدم که کسی این میگفت:
چشم تنها ز خودش بی خبر است،
چشم را آینه ای می باید ، تا خودش دریابد،
تا بفهمد ه چه رنگی دارد، تا تواند ز خودش لذت کافی ببرد
عجبا. فهمیدم، شده ام آینه ای بهر تماشای شما!
به شما بر نخورد.....؟ از تماشای قد و قامتتان سیر نگشتید هنوز؟
ضلم و جور ستم آینه را میبینید؟
شاید این آینه ، معیوب و کج است، خط خطی گشته و پر گرد و غبار!
یا که شاید سر و ته آینه را می نگرید!
ور نه ساحتتان ، این همه زشتی و نا زیبایی؟
کمی از عشق بگوییم با هم.
عرفا می گویند ، که تو چون عاشق من بوده ای از روز ازل،
خلق نمودی بنده!
عجبا ! عشق ما یک طرفه ست!
به چه کس گویم من؟
می شود دست ز من برداری؟ بی خیالم بشوی؟
زورکی نیست که عاشق شدن ما برهم!
من اگر عشق نخواهم چه کنم؟
بنده را آوردی ، که شوم عاشق تو؟
که برایت بشوم واله و حیران و خراب؟
مرحمت فرموده، همه عشق و می ساغر خو را تو ز ما بیرون کش !
عذر من را بپذیر.
این امانت بده مخلوق دگر!
می روم تا کپه ام بگذارم.
صبح باید بروم بر سر کار ، پی این بدبختی، پی یک لقمه نان!
به گمانم فردا، جلوه عشق تو را می بینم،
در نگاه غضب آلود رئیسم که چرا دیر شده.........!
خوش به حالت که غمی نیست تو را، نه رئیسی داری، نه خدایی عاشق ، نه کسی بالا دست!
تو و یک آینه بی انصاف! کج و کوله ست و پر از گرد و غبار.
وقت آن نیست کمی آینه را پاک کنی؟
خواب سنگین به سراغم آمد. کم کمک خواب مرا پوشانید.
نیمه شب شد و صدایی آمد،
از دل خلوت شب،
از درون خود من.
من خدایت هستم
هر چه را می خواهی، عاشقانه به تو تقدیم کنم.
تو خود خواسته ای تا باشی!
به همان خنده ی شیرین تو سوگند که تو ، هر چه را می بینی،
ذهن خلاق خودت خلق نمود.
هر چه را خواسته ای آمده است. من فقط ناظر بازی تو ام.
منتظر تا که چه را یا که که را خلق کنی!
تو فقط یک لحظه و فقط یک لحظه، ز ته دل ، ز درون،
خواهشی نا محسوس ، نه به فریاد بلند،
بلکه از عمق وجود ، ز برای عدم خود بنما ،
تو همان لحظه دگر نابودی، به همان سادگی آمدنت.
خواهش بودن تو ، علت خلق همه عالم شد.
تو به اعماق وجودت بنگر، ز چه رو آمده ای روی زمین؟
پی حس کردن و این تجربه ها.
حس این لحظه ی تو ، علت بودن توست!
تو فقط لب تر کن، مثل آن روز نخست،
هر چه را می خواهی ، چه وجود و چه عدم ، بهر تو خواهد بود .
در همان لحظه ی آن خواستنت.
و تو را یاد نباشد که چه با من گفتی؟
دلبرم حرف قشنگت این بود.
شهر زائیده شدن این باشد، تا توانم که فلان کار کنم،
و در این خانه ره عشق نهان گشته و من می یابم.
پدرم آن آقا، خلق و خویش و روشش ، میراثش،
همه اش راه مرا می سازد.
بنده می خواهم از این راه از این شهر به منزل برسم.
همه را با وسواس تو خودت آوردی. همه را خلق نمودی همه را.
تو از آن روز که خود خواسته پیدا گشتی، من شدم عاشق تو.
دست من نیست، تو را می خواهم،
به همین شکل و شمایل که خودت ساخته ای ،
شر و بی حوصله و بازیگوش، مثل یک بچه پر جوش و خروش،
نا سزا گفتن تو باز مرا می خواند، که شوم عاشق تر،
هر چه معشوق به عاشق بزند حرف درشت،
رشته عشق شود محکمتر......... !
در بازی ست به من سر نزدی!
نگرانت بودم ، تا که آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندی!
به آواز بلند ، رمز شب را گفتی:
"من چرا آمده ام روی زمین؟"
باز هم یادم باش ! مبر از یاد مرا
همه شب منتظر گرمی آغوش توام.
عشق بی حد و حساب من تو بهر تو باد.............!
خواب من خواب نبود پاسخی بود به بی مهری من،
پاسخ یک عاشق................
به خداوند قسم ، من از آن شب،
دل خوب باخته ام بهر رسیدن
به عزیزم به خدا
???? ?? ???? ?? ??? ???? ??? ???? ?? :09195093042
salam az shoma bekhater ahang arambakhshy ke gozashteh bodin mamnon va sepas gozaram be man khili chasbid
یار و همسر نگرفتــــــم که گـــــــــــرو بود سرم
تــــو شدی مادر و من با همه پیری پســـــــرم
تو جگـــــرگوشه هم از شیر بریدی و هنـــــــوز
من بیچـــــــاره همان عاشق خونیــن جگــــرم
خون دل می خورم و چشــــــم نظربازم جـــام
جرمم این است که صاحبــــدل و صاحب نظـرم
من که با عشق نرانــــــدم به جوانـی هوسی
هوس عشق و جوانـــی ست به پیــرانه سرم
پدرت گوهــــــــــر خود تا به زر و سیم فــروخت
پــــــــــــــــدر عشق بسوزد که درآمد پـــــــدرم
عشـــق و آزادگــی و حسن و جوانــی و هنـــر
عجبــا هیچ نیرزیـــــــــــــــد که بی سیم و زرم
هنــــــــــــرم کاش گره بند زر و سیمـــــــم بود
که ببــــــــــــــازار تو کـــــــــاری نگشود از هنرم
سیـــــــزده را همه عالم بدر امروز از شهـــر
من خود آن سیزدهـــــــم کز همه عالم بـدرم
تا بدیـــــــــوار و درش تازه کنم عهـد قــــــــدیم
گاهـــــــــی از کوچه معشوقه خود می گــذرم
تو از آن دگـــــــــــــری، رو که مـــــرا یاد تو بس
خود تو دانـــــــــی که من از کان جهانی دگرم
از شکــــــــــــار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیــــــــــرم و جوی شغــــــالان نبود آبخـــورم
خون دل مـــــــوج زند در جگــــــرم چون یاقوت
شهــــریــــــارا چکنم لعلــــم و والا گهـــــرم
سلام ازوبلاگتون بازدید کردم بسیار جالب بود
سلام دل نوشته هات بد جور ادم رو تکون میده مرسی بازهم بنویس
haletoon khobe?
man emad hastam
mishe lotfan be man ye mail bezanid
\karetoon daram
lotfan
emad_rlove66@yahoo
من به هر ایین و مسلک کو کسی را از تلاشش باز دارد یاغیم دیگر .من تو را در سینه ای امید دیرین سال خواهم کشت من امید تازه میخواهم افتخواری اسمانگیر و بلند اوازه میخواهم........یاغی تازه میخواهم
عشق چیست ؟ گفتگو با خدا اثر نیل دونالد والش
گزیده هایی از كتاب گفتگو با خدا اثر دونالد والش
بحث بهشت و جهنم گفتگو با خدا اثر نیل دونالد والش
گناه كتاب گفتگو با خدا اثر نیل دونالد والش
درست و نادرست - خوب و بد - برگرفته از کتاب گفتگو با خدا
22817 بازدید
8 بازدید امروز
8 بازدید دیروز
38 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian